بسم الله الرحمن الرحیم
وقت نماز بود و رسول خدا(ص) طبق معمول برای اقامه نماز جماعت به طرف مسجد میرفت، نمازگزاران نیز در مسجد منتظر تشریففرمایی ایشان بودند تا بار دیگر توفیق اقتداء به آن حضرت را پیدا کنند و چشمشان به جمال نورانی او روشن شود.
اما در بین راه مردی یهودی تا چشمش به پیغمر افتاد جلو آمد و بدون مقدمه گفت: چرا بدهی من را نمیدهی! من همین الان و همین جا بدهی خود را میخواهم!
پیغمبر با آرامش فرمود: اولاً من بدهی به تو ندارم ثانیاً اگر هم مدعی هستی، الان وقت نماز است و باید به مسجد بروم، مردم آنجا منتظرند، اجازه بده پس از اقامه نمازجماعت باهم صحبت کنیم! زیرا الان پولی همراه من نیست که به تو بدهم.
اما مرد یهودی با جسارت تمام گفت: اصلاً امکان ندارد. من حتی یک قدم هم نمیگذارم تو بروی!
هر چه پیغمبر ملایمت کرد و با اخلاق کریمانهاش با او صحبت کرد، در مقابل آن مرد خشونت و بیادبی بیشتری نشان داد تا آنجا که عبا و ردای پیامبر را گرفت و دور گردن آن بزرگوار پیچید و آنقدر آن را کشید که اثر سرخی در گردن مبارک رسول خدا(ص) نمایان شد.
در این میان چند نفر از اهل مسجد که متوجه تأخیر پیامبر در آمدن به مسجد و اقامه نماز جماعت شده بودند، به قصد پیگیری امر از مسجد خارج شده و چشمشان به این صحنه تأسفبار افتاد.
جلو آمدند و مرد یهودی را کنار زده و درصدد تأدیب او بر آمدند. پیغمبر اسلام فرمودند: نه کاری به او نداشته باشید؛ من خود میدانم با رفیقم چه کنم؟! شما حق ندارید روی او دست بلند کرده و او را کتک بزنید!
پیامبر اسلام(ص) آنقدر ملایمت نشان داد که مرد یهودی به خود آمد و با خود گفت: معلوم است مردی که با این همه قدرت و اقتدار، اینچنین متواضع، بخشنده و با گذشت است حقیقتاً رسول خدا و پیامبر الهی است. لذا همانجا سر تعظیم فرود آورد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله.
بر گرفته ازکتاب پیامبر اعظم و روابط اجتماعی
نوشته مسعود صفی یاری