مجموعه متن های ادبی درباره عفاف و حجاب
زنان خوب، میراثدار عفاف فاطمه و حیای مریماند، دریغا که بازیچهی هوس شوند و به ویروس گناه آلوده گردند.
دزدان ایمان و غارتگران شرف در کمیناند و کوچه و خیابان، شکارگاه صیادان است.
گوهر عفت و نجابت، کم ارزشتر از طلا و پول و محصول باغ و وسایل خانه نیست.
کسی که مراقبت سرمایههای ارزشمند خود نباشد، اگر غارت شد و مورد دستبرد قرار گرفت، باید خودش را ملامت کند.
برای شناخت زشتی و زیبایی چهره و لباسمان به «آینه» نگاه میکنیم.
زیبایی و زشتی اخلاق و خصلتها و عملهای خود را در کدام آینه بنگریم؟
رابطهی ما با خودمان، رابطهی یک تاجر است با سرمایهاش، رابطهی یک کشاورز با زمین و زراعتش، رابطهی یک باغبان با گلها و درختهایش، رابطهی یک دانشآموز با درسها و نمرهها و کارنامهاش.
آیا سود میبریم یا زیان، گل میپروریم یا خار؟
میروییم یا میپژمریم؟
کارنامهی ما «قبولی» است یا «ردّ»؟
بعضی از نگاهها ویروس گناه منتشر میکنند و بعضی از چهرهها حشرهی مزاحمت دور خود جمع میکنند.
قیافههای بزک کردهای که نگاههای حرام را به سوی خود جلب میکند، مرداب حشرهخیز است و موهای افشان و در معرض تماشا، شعلههای آتش دوزخ است که هم خود را میسوزاند هم جوانان را به آتش گناه میافکند.
حیف نیست که زن با کرامت، به یک بوتیک سیار تبدیل میشود؟!
عصارهی گلهای عالم تبدیل به «عطر» میگردد و در شیشهی دربسته نگاهداری میشود.
اگر در شیشهی عطر باز بماند، عطرش میپرد و اگر کسی با حجاب و پوشش، عطر عفاف خود را حفظ نکند، از ارزش و اعتبار میافتد.
رایحهی دلانگیز عفاف را نباید در مزبلهی نگاههای شیطانی رها کرد و گل نجابت را نباید در دست پلید هوسبازان پرپر ساخت.
حجاب ظاهری ریشه در عفاف درونی دارد.
کسی که بخواهد پاک شود، ظاهر و باطنش را باید یکی کند.
آنان که بیقید و لاابالیاند،ولی میگویند «دلت پاک باشد»، نمیدانند که پاکدل در پاکی رفتار و متانت و وقار نمایان میشود و از دل پاک، جز نگاه پاک برنمیآید.
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
نمیتوان پذیرفت که از کسی عفونت گناه به مشام برسد، ولی مدعی باشد که دلش پاک است.
دختران و بانوان فرزانه و فهیم، وقتی به بلوغ فکری میرسند، متین و باوقار میشوند. نه با هر موج به این سو و آن سو میروند و نه رضای خدا را با پسند مردم عوض میکنند.
اگر حجاب، سلاح مقاومت در برابر بیبندوباری است، شگفتا که کسانی خود را خلع سلاح میکنند و در برابر هجوم فساد، بیدفاع میمانند.
حجاب یک انتخاب است، نه تحمیل.
آنان که حجاب را آگاهانه برمیگزینند، میخواهند «گوهر عفاف» خود را از تاراج مصون نگه دارند.
این است که بر انتخاب خود افتخار میکنند و با حرف این و آن، سست و بیانگیزه نمیشوند و تابع جوّ نمیگردند، چون از قیمت گوهری که دارند باخبرند.
وقتی شما در خانهی خود را میبندید یا پشت پنجرهی اتاقتان پرده میزنید، خانهی خود را از گزند بیگانه و نگاههای مزاحم و حشرات موذی ایمن ساختهاید.
چه زیبا گفتهاند که:
«حجاب، مصونیت است نه محدودیت»!
با حجاب خویش، نگاههای مزاحم را ناکام بگذارید.
هر چیزی که نفیستر و قیمتیتر باشد باید از آن بیشتر مواظبت کرد تا به غارت نرود.
کسی که ارزش گوهر عفاف را میداند، با بدحجابی آن را زیر دست و پای غارتگران نمیاندازد و خود را به طعمهای برای گرگهای هوسباز تبدیل نمیکند.
به فرزندانمان بیاموزیم که از گوهر عفافشان هوشیارانه پاسداری کنند.
هیچ کس به اسم آزادی، دیوار خانهاش را برنمیدارد و در حیاطش را باز نمیگذارد.
چون ممکن است دزدی رخنه کند و اموالش را به یغما ببرد.
حجاب، دیواری است که راه را بر دزد عفاف میبندد و زن را در دژ کرامت مصون میسازد.
این دیوار را برنداریم و این دژ را ویران نسازیم
باغبان، محصول باغ و بوستانش را به تاراج و حراج نمیگذارد، بلکه از آن مراقب میکند.
حجاب و عفاف، ثمرهی باغ زندگی و بوستان عمر است.
چرا باید گل حیا پر پر شود و لگدمال عابران بیخیال و رهزنان بیانصاف گردد؟!
کسی که نگهبان سرمایهاش نباشد، شایستهی هر نوع ملامت است.
پاکدامنی و عفاف، گوهری قیمتی و مرواریدی ارزنده است که باید با هزاران چشم از آن مراقبت کرد.
این گوهر اگر گم شود، دیگر به دست نمیآید و این مروارید اگر بشکند، دیگر درست نمیشود.
پس مواظب دزدان عفاف و غارتگران سرمایهی حجاب باشیم.
مگر مروارید شکسته قیمتی دارد؟
صاحبان گنج و گوهر، جواهرات خود را در معرض دست و دید رهگذران نمیگذارند تا جلوه کند و سارق را به هوس اندازد.
کاش بانوان، قدر و قیمت وجود خود را بدانند و با جلوهگری، چشم و دل هوسبازان را نربایند و گنج عفاف را در معرض هجوم و غارت قرار ندهند.
بعضیها چه راحت خود را به دام میاندازند و با پای خود به قربانگاه میروند.
ای فروزنده ی صبح روشن !
دلم زلزلت زلزال هاست وتاپ،تاپ،تاپ می لرزد و می لرزد ملکوت آسمان را حس می کنم وبه یاد می آورم فسبح بحمد ربک .
یا ارحم الراحمین :
عصمت زنبق ها و صفای الاله ها را به دلم ارزانی دار تنهایم مگذار که تنهایی فقط زیبنده ی توست .
باید «دام» و «دانه» را شناخت.
ما هر لحظه بر سر دو راهی «فسق» و «فلاح» ایستادهایم.
بیش از هر چیز نیازمند «چراغ ایمان» و «سپر تقوا» و چشمان آگاه و عبرتبین هستیم تا در پیچ و خم زندگی در کام فساد و دام گناه نیفتیم.
گوهر عفاف را پاس بداریم تا کرامت انسانی خود را از دست ندهیم.
هوشیار باشیم که دامهای فریب، جاذبههای گناه، آنتنهای وسوسهگر و فیلمها و سیدیهای دجّالگونه، ایمان و عفاف ما را نربایند.
خدافراموشی، خودفراموشی را درپی دارد.
هر که ارزش خود را نداند، خویش را حراج میکند و زیر قیمت واقعی میفروشد.
ارزش اجناس دست دوم خیلی پایینتر است.
عاقلانه نیست که انسان برای لذت دیگران، عذاب الهی را برای خود بخرد.
وقتی چشم دریای هوس شود، قایق گناه در آن حرکت میکند و موج عصیان پدید میآورد.
رابطهی «گناه» و «نگاه» چه قدر است؟
آنان که از تیر نگاههای مسموم پروا نمیکنند، شکار گرگهای هوسران میشوند.
آنگاه ... دست و پا زدنها به جایی نمیرسد.
برای مصون ماندن از «تیر نگاه» چه باید کرد؟
پشت بعضی از نگاههای مسموم و محبتهای فریبا، درهی هولناکی از سقوط و شب تاریکی از بدبختی است.
بعضی قیمت خود را نمیشناسند و خود را ارزان میفروشند.
همهی مدعیان دوستی و عشق، خریدار نیستند، بلکه فقط قیمت میکنند.
اگر نورافکنی بیندازید، عمق تیرگیهای وحشتناک این عشقهای خیابانی و تلفنی را خواهید دید.
شما که نمیخواهید آیندهی خود را آتش بزنید، خیلی راحت به هر کس اعتماد نکنید.
اگر زیبایی و جمال، نعمت خداست، شکرانهی آن هم عفاف و پاکدامنی است.
کسانی که به خاطر زیبایی رخسار و دلفریبی اندام به گناه میافتند، یا دیگران را به گناه میاندازند، حق این نعمت را ادا نکردهاند.
جمال، هرگز مجوز ارتکاب گناه و افتادن به دام و دامن آلودگی و افکندن دیگران به باتلاق فساد نمیشود.
روزی از این نعمت سؤال خواهد شد و حسرت برای آنان است که از این راه به دوزخ بروند.
آیا آمار مصدومین «ترکش نگاه» را دارید؟
آیا ضایعات «تیرهای مسموم نگاه» را میشناسید؟
آیا میدانید چه تعداد، مبتلایان به ویروس هوس در بستر نگاه آرمیدهاند؟
خواهران ما باید در «سنگر حجاب» موضع بگیرند و برادران ما باید با «واکسن تقوا» خود را واکسینه کنند، وگرنه عوارض «نگاه» و «بدحجابی» دامن دو طرف را میگیرد.
کسی که «خط قرمز»های نگاه را نشناسد. به منطقهی «ورود ممنوع» وارد میشود و گرفتار میگردد.
مگر به هر چه «دیدنی» است، باید نگریست؟
چشمی که حریم زندگی شخصی دیگران را مراعات نکند و «هرزهبین» شود، از قیمت میافتد.
نگاه، گاهی تیر مسموم شیطان است و میان نگاه و گناه، گاهی فاصلهی اندکی است.
کسی که حریف چشم خود نیست و نگاهش را نمیتواند کنترل کند، چه ادعایی دارد؟!
کاش انسانها به اندازهی کالایی که میخرند، در دل بستنها و محبت پیدا کردنها هم حوصله و وسواس به خرج دهند.
حیف است که دلها، بی در و دروازه باشد و عشقها بیهویت و بیشناسنامه.
چرا بعضی به «گدایی عشق» میپردازند و بعضی به حراج عشق؟
باید از چه گذشت تا به چه رسید؟
آیا آنچه از دست میدهیم، به آنچه به دست میآوریم میارزد؟ برندهایم یا بازنده؟
پیدایی؛ مثل مهربانی خداوند. زیبایی؛ مثل سلام های گرامی خداوند بر پیامبران عظیم الشأنش.با تو، درهای زندگی باز می شود و با یاد تو، ماه، تمام شبهای زمین را روشن می کند. آفتاب، شادی مقدسی است که بر زمین، گرمای وجودت را می پراکند. تمام دلتنگیهایت غنچه های سرخی شدند که عاشقانه اتفاق افتادند؛ عاشقانه هایی لبریز از عشق خداوند.بعد از تو تمام اتفاق ها به گل سرخ ختم شدند؛ چشمها سرخ شدند، درها سرخ شدند، دیوارها سرخ شدند و روزها کبود، آسمان کبود، ابرها ورم کرده کبود؛ تمام پهلوها شکستند و کبود شدند. سال هاست که به شوق بوییدنت، قاصدک ها تمام دیوارهای مدینه را طواف می کنند. هنوز عطر حضورت از مدینه می آید. بغض هایت را قرن هاست که ابرها در کویرهای بی پایان و دور سکوت، گریه می کنند. «بانو! گریه در کنار شما مرسوم است؛ مگر می توان پهلوی شما بود و نشکست». زمین بعد از تو، مدار چرخش را گم کرده است. خاک، هنوز بوی قدم های رسولانه تو را فراموش نکرده است.هنوز سال هاست که کلمات، شبها برای از تو سرودن، تا صبح بیدار می مانند. قلم ها شرمگین نوشتن تو با این واژه های زمینی اند، با این واژه های خاکی. نه! تو از خاک نیستی؛ این را همه آب ها فهمیده اند. شاید خداوند تو را از کلمه آفریده است؛ زیرا در «آغاز کلمه بود...» تو زهرایی که دیده در دیده پدر گشودی و با یاد او بزرگ شدی و دلتنگی دوری اش را تاب نیاوردی. همیشه نام تو که می آید، دل نازک پرنده ها می لرزد، درها گریه می کنند و دیوارها بغض. خدا کند که باران ببارد! همیشه می شود زیر باران، بی بهانه گریست. همیشه با یاد تو، تمام کلمات اشک می شوند و دفترها سطر به سطر آه می کشند. نمی دانم کجای بقیع باید دنبال رد پاهای گمشده ات، اشک بار بگردم؟ هر طرف که سر می چرخانم، بوی غربت تو را حس می کنم؛ بوی غربت بانویی دور که نزدیک تر از تمام آینه ها، بودنش را می توان حس کرد. تو همه جا هستی؛ اما ما سال هاست که به دنبال تو می گردیم. ما خویش را گم کرده ایم، ما خویش را در رد پاهای گم شده ات، گم کرده ایم. خدا کند یک روز پیش از اینکه دنیا به آخر برسد بقیع، تربت پنهانت را نامه کبوترانی کند که به سمت خانه ها پرواز می کنند. خدا کند در پای مرقد ناپیدایت تمام شوم. نمی دانم کی می توانم پابه پای تمام چشمه های دنیا برایت گریه کنم. هر گاه یاد تو می افتم، بی اختیار بوی غریبانه عدالت علی (ع) ، بغض هایم را دوچندان می کند. به یاد تو، بغض هایم شبیه دوازده بند محتشم، پیاپی اشک می شوند و بوی پیراهن نمناکم که آغشته به یاد توست، آرامم می کند. خدا کند که چشم هایم قطره قطره به پای تو بریزند تا من سبک تر شوم! تو تنها ماه آسمان شبهای تاریکم هستی؛ مهتابی که شبهای طولانی برای دیدنش اشک ریخته ام. ای کاش به بادها بسپاری که بوی تربتت را از گریبانم پر کنند!
خورشید، تمام حرارتش را به چشم های پاک و معصوم تو هدیه کرد، تا بار دیگر، باورم شود که سبزترینی و تو چه خالصانه امواج پرتلاطم نگاهت را به اقاقی های تشنه پاشیدی، تا مبادا سایه سرد تاریکی، بخشکاندشان!
نمی دانم، کنار سبزه های کدامین دشت، سبز بودن را آموخته ای؛ از کوچه های مدینه، از «در» و دیوار محله بنی هاشم، از چادر خاکی، از جنازه تیرباران شده، از چشم های گرسنه، از مشک های تشنه، از گونه های نیلی، از رگ های بریده، از شام یا... ؟
نه! من فقط همین قدر می دانم که سبز بودن را «سبز» فهمیده ای؛ و گرنه کجاوه ماه، به تو تعظیم نمی کرد و سرود «ما رایت الاّ جمیلا...» به لب های تو تکیه نمی داد.
زینب! اگرچه زود، ولی چشم های روشنت شهادت می دهند.
تو از ابتدای کودکی به انتهای جاده خیره شده ای و بندبند وجودت پر از التهاب است.
سلام بر زینب که زیبنده زیبایی نام پدر است و دردمند تنهایی مادر!
سلام بر لبخندهای شکوهمند و شکوفه پوش زینب، او که آمد تا کاروان بی قراری مولا را روانه کرانه اشک های شوق فاطمه علیهاالسلام کند!
در این چرخش زمانه صدها هزار رنگ، کیست که فاطمه علیهاالسلام را نشناسد و علی علیه السلام را به جای نیاورد؟!
کیست که نام زینب علیهاالسلام را در لحظه لحظه حماسه ها، به خاطر نسپارد و مرور ننماید؟!
زینب کیست که چشم هایش دنیایی حرف گفتنی دارد و باغ در باغ، لاله های شکفتنی؟!
زینب علیهاالسلام چشم گشود و اولین شوق و اولین تماشای برادر را تجربه کرد. به راستی، اولین لبخند زینب به برادر، چه شیرینی را در کام تشنه حسین علیه السلام می ریخت!
لحظه ها دست به دست هم داده بودند تا برای اولین بار، عاشورا را میهمان بقیع عاطفه ها کنند و فاطمه علیهاالسلام هنوز چشم به پسر می دوخت و در اندوه آتش اندود همسر، می سوخت.
زینب علیهاالسلام از تماشای شط نگاه حسین علیه السلام سیر نمی شد و حسین علیه السلام از جاذبه لبخندهای لبالب زینب علیهاالسلام دل نمی کند.
کودکی های زینب علیهاالسلام ، پابه پای تنهایی فاطمه علیهاالسلام سپری شد و حسین علیه السلام پابه پای شکوه اشک هایش، از شانه های سوخته مولا، چون آفتابی شکوهمند سر می زد و سرفرازی خویش را به تمام کوفیان ابلاغ می نمود.
زینب علیهاالسلام کربلا را به خانه آورد و کربلا، زینب علیهاالسلام را به یاد آورد؛ آن گاه که می بایست رد پای جا مانده از قافله فاطمه علیهاالسلام را از مدینه تا کربلا امتداد دهد و هدایت کاروانی را عهده دار شود که در سال شصت و یک هجری، غبار آلوده ترین سلام را به ارمغان بقیع باز آورد.
مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند. گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می ستایمت