سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]

مسافر کربلا

جوانی بود سر به زیر و کم حرف ، مودب و خوش اخلاق ، از یه مسیر که رد می شد برای برگشتن مسیر دیگری رو انتخاب می کرد .می گفت: نمی خوام تو یه مسیر دوبار دیده بشم. لذا هر وقت برای اقامه نماز جماعت به مسجد جامع می رفتیم برای برگشتن راهمون دورتر می شد . هر دو عضو پایگاه بسیج حضرت ولی عصر (عج )مسجد جامع بودیم.

با هم نگهبانی می دادیم با هم کشیک می ایستادیم و در مراسم و محافل شرکت می کردیم.

اسم شناسنامه ای اش فریدون بود، فریدون عذیری، ولی او دوست داشت به جای فریدون حسین صدایش بزنن ، لذا تا او را فریدون صدا می زدی می گفت ، بگید حسین. اسم حسین قشنگه، واقعاً عشق به امام حسین (ع) از سرو رویش می بارید . لذا تا خودش رو شناخت رفت جبهه ، اونم نه یک بار و نه دوبار و نه سه بار – درس و مدرسه را رها کرد و شد جبهه ای ، پدر که نداشت ، مادر پیری داشت که همیشه چشمش به راه بود تا حسین از جبهه برگرده ، بر می گشت ، اما چند روز بیشتر نمی ماند و دوباره عازم جبهه می شد .

مادر بیجاره طاقتش طاق شده بود ، یه روز اومد پیش من گفت : مسعود جان ،تورفیق صمیمی فریدونی ، این دفعه که از جبهه اومد با او صحبت کن که دیگه بسه، او سهم خودش رو رفته، دیگه بمونه پیش من و خانواده، درسهاش را بخونه ، گفتم: چشم ، صحبت می کنم ولی بعیده گوش به حرفم بده....

این دفعه که اومد مرخصی ،گفتم: حسین جان ،مادرت خیلی نگرانه ،دلواپسه ،الحمدلله خیلی ها جبهه هستن ، تو هم که بارها رفتی و وظیفه ات رو انجام دادی ، به خاطر مادرت دیگه بمون وبرنگرد جبهه.

حسین تا این جمله ها را از من شنید یه نگاه مخصوص ومعنا داری به من کرد و گفت : آقا مسعود تو دیگه چرا  ، می خوای بچه های رزمنده برن کربلا و من جا بمونم ، می دونی چقدر دلم هوای کربلای امام حسین رو کرده .......

حسین این دفعه هم رفت ، هفته ها بود ازش خبر نداشتم ، گاه و بیگاه مادر پیرش را می دیدم ، ناراحت و افسرده جلو درخانه می اومد و نگاهش به کوچه ، گویا متنظر بود حسین برگرده .

داشتم می رفتم مسجد دیدم ماشین صوتی سپاه مردم رو دعوت می کنه برای مراسم تشیع شهداء... اسم چند شهید رو خواند ... باورم نمی شد ، شهید حسین عذیری...

تنم لرزید با خود گفتم مسافر کربلا، تو به آرزویت رسیدی ،اما مادر پیرت .... طولی نکشید مادر حسین هم از دنیا رفت ، او طاقت دوری حسین را نداشت.

 



مسعود صفی یاری ::: دوشنبه 92/12/26::: ساعت 10:4 صبح نظرات دیگران: نظر