یکى از افراد خیّر نقل مىکند: شاید سال 47 یا 48 بود، یک روز قرار بود مقدارى از خواربار و پوشاکِ جمع شده را در جنوب شهر، بین محرومان تقسیم کنم. در خیابان پامنار، داشتم این وسایل را در یک موتور سه چرخه (که به مبلغ سه تومان کرایه کرده بودم) بارگیرى مىکردم. در حین بارگیرى، در چند قدمى ما نگاه صمیمانه و معنادار جوانى توجه مرا جلب کرد. ابتدا به نظرم رسید منتظر کسى است؛ اما ظاهرِ ساده او مرا کنجکاو و راغب ساخت که از او کمک بخواهم. پرسیدم: مایلى ما را کمک دهى؟ او که ظاهراً از غرض ما آگاه بود از پیشنهاد ما استقبال کرد. چون در اتاقک راننده، جا براى سه نفر نبود، بدون هیچ درنگى از پشت موتور سه چرخه بالا رفت و روى بارها نشست تا اینکه به کمک او در محلّه فقیرنشینى وسایل را توزیع کردیم.
ابتدا تصمیم داشتم دو تومان حق الزحمه به او بدهم؛ اما شکل همکارى و شیوه کمکرسانى دلسوزانه او مرا مجذوب ساخت و من جرئت نکردم این قصدِ خود را اظهار کنم و بدون گرفتن هیچ نام و نشانىاى با او خداحافظى کردم. ده سال بعد، وقتى انقلاب پیروز شد، یک شب مردى را در تلویزیون دیدم که درباره مسائل انقلاب و خصوصاً آموزش و پرورش با مردم حرف مىزند. چهره او آشنا بود. خوب دقت کردم. همان ناشناس خاکى و خاکسارى است که در آن روز، بدون مزد، مرا یارى داد. آرى، او آقاى رجایى بود.