سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که سپاس نیکى تو را نگزارد ، مبادا به نیکویى کردنت بى‏رغبت گرداند ، چه بود که کسى تو را بدان نیکى سپاس دارد که سودى از آن برندارد ، و بود که از سپاس سپاسگزار بیابى بیش از تباه کرده کافر نعمت غدار ، « و خدا نیکوکاران را دوست مى‏دارد . » [نهج البلاغه]

یادش بخیر اون روزای بچه گی

ناب ترین لحظه های زندگی

محله های با صفای بیجار

طراوت آب و هوای بیجار

سر کرز، پای دودار، ناو گل

باغ کا زوراووصدای بلبل

کاشی کاری، نونوایی و بنایی

دستفروشی ،جاجگه ، باقلوایی

آلووقندآلویادش بخیر

شانسی وچرخ باری یادش بخیر

بچه های محله الان کجان

دوستای چاق و چله الان کجان

منصورعلی کرد ورضا کا یحیا

مسعود کارحمت ، علی مش میرزا

جمشید و محمود و کر ممدلی

حسن حسین خاطره صندلی

سید تقی، فریدون باصفا

که داد جوونیش رو به راه خدا

بچه های مسجد فاطمیه

هیئتی ها ی باصفای شیعه

بازی اصلی مون چی بود خاک بازی

سرگرمی و تفریح مون آب بازی

فرفره بهترین وسیله مون بود

قرقره سرمایه جیبامون بود

در کاندا هف سنگ و تیله بازی

تو خاک و خل مشغول راه سازی

یادم میاد تو کشو میزمون

پر شده بود آشغالای این و اون

-----------------------------------------
مثل همه بچه های هم رده

هفت ساله بودم بردنم مدرسه

راه خونه تا مدرسه دور بود

تاکسی و سرویس کجا جور بود

پیاده و دوان دوان می رفتم

تو بیابون روی خاکا می جستم

یه روزکه بارون حسابی اومد

کار من بیچاره هم در اومد

آروم آروم داشتم می رفتم کلاس

یه وقت شدم یه آدم آس و پاس

هر دو تا پام گیر کرده بود لا گلا

هر کاری می کردم نمی شد جدا

از یه طرف مدرسه ام دیر شده

از یه طرف پاهام زمینگیر شده

از یه طرف از حاج اقام می ترسم

از کتک اش و سیلی اش می ترسم

لباس و کیف و کتابم کثیفه

کارم با حمام و صابون و لیفه

داد می زدم، وحشتی بود تو دلم

یکی منو نجات بده تو گلم

هرچی نیگا می کردم هیچکی نبود

غیر از من و سایه ام هیچکی نبود

یه وقت تو اون لحظه صدایی اومد

انگار فرشته خدایی اومد

باقرسید مصیب ازره رسید

دستامو تند گرفت و محکم کشید

پاهام از اون لای گلا دراومد

قصه پر غصه من سر اومد

 ------------------------------------------

یه روزی داشتم می رفتم مدرسه

تابخونم ریاضی و هندسه

دختر بیچاره ای با ترس و لرز

اومد پیشم "کرا"به فریادم رس

افتاده یه سگ دنبالم می ترسم

ببین چطور از وحشتش می لرزم

بیاو مردی کن از من دورش کن

تو پسری یه مشت بزن کورش کن

بادی به غبغب اومدم جلوتر

حالا نگو خودم از او ترسوتر

یه هو یه اتفاق بدتر افتاد

سگ دختر رو ول کرد پی من افتاد

دادوبیداد من بلند شد هوا

کمک کنه به من یکی ای خدا

----------------------------------------

  حالا بگم برای اون روی ماه

قصه افتادنم و توی چاه

بچه بودم بچه ای شر و بلا

شیطونک و بازیگوش و ناقلا

درسامو خوندم همه رو مو به مو

زدم بیرون، کجا، خونه عمو

مثل همیشه ورجه وورجه کردم

عمورواز دستم دیوونه کردم

توی حیاط خونه شون یه چاه بود

عمیق وپرآب، سیاه مثل دود

یه وقت دیدم دارم می رم ته چاه

داد زدم از ته دلم آه آه

صدای جیغم به هوا بلند شد

آبام آقام از ته چاه بلند شد

عموجونم اون طرفا می چرخید

صدای جیغ و ناله ام را شنید

این ور و اون ور رو نگاه می کنه

صدا می اد ولی خودش گم شده

مسعود کجایی به فدایت عمو

خونه رو گشتم پی تو کو به کو

اومد و اومد تا رسید سر چاه

چاه عمیق و پر خطر روانکاه

جیغ می زدم عمو عمو کجایی

زهره ترک می شم اگه نیایی

کلی تقلا زحمت و وانفساه

بیرون آوردن منو از قعر چاه

انداخت منو با عجله رو شونه

با گریه و ناله آوردن خونه

آقا وآبا نگران و مبحوت

مش قهرمان چی اومد سر مسعود

عموی بیچاره از ترس و غصه

گفت چیزی نیست مونده زیر بشکه

بشکه ای پرآب وپرازآشغالا

افتاده رو این بچه ناقلا

بچه که نیست وروجکه ماشالا

بزرگ که شد عاقل می شه ایشالله

آقا جونم تا این حرفا رو شنید

دو سیلی محکم تو گوشم کشید

بچه مگه عقل و شعور نداری

چی کار به بشکه و درشکه داری

صدای ناله عمو دراومد

نزن باباش تازه از چاه دراومد

شکر خدا صحیح و سالم هستش

به لطف حق از مرگ حتمی رستش

 ----------------------------------------------

 

یادش بخیر اون روزای حماسی

تظاهرات وفضای سیاسی

با اون که من سن و سالی نداشتم

مثل یه مرد برو بیایی داشتم

اعلامیه شعار جور می کردیم

تظاهرات ضد شاه می کردیم

توی کلاس عکسای شاه و کندم

به جای اون عکس امام گذاشتم

با بچه ها داد می زدیم مرگ بر شاه

ناظم می گفت به جاش بگید جاوید شاه

الهی چشمات روز بد نبینه

بلایی که سرم اومد نبینه

مدیر منو گرفت زیر لگد

سیلی و مشت و حرفای خیلی بد

شکر خدا شد انقلاب پیروز

فصل زمستان شد بسان نیروز

حالا دیگه وقت کار و تلاشه

همت کن همت چاره سازه

پایه گذاری گروه جهاد

من بودم و بچه های پاک نهاد

نشریه تبلیغ و تئاتر و سرود

گوشه ای از کارای این گروه بود

جهاد سازندگی مون راه افتاد

نور خدا توزندگیمون افتاد 

شونه به شونه هم کار می کردیم

گندم و جو ها رو درو می کردیم

-----------------------------------------------

سوم راهنمایی ام تموم شد

حوزه علمیه نصیبمون شد

امثله تصریف هدایه خواندم

سیوطی و لمعه درایه خواندم

مدتی کرد دلم هوای تهران

مدرسه مجد تو قلب ایران

بعد از اون ام مدرسه بهشتی

چه بچه های پاک و خوش سرشتی

چاردهم اردیبهشت هفتاد

قرعه فال دگری برافتاد

دیگه باید عازم قم می شدم

در حرم فاطمه گم می شدم

حضرت معصومه سلام علیک

بانوی مظلومه سلام علیک

گوهر دردانه زهرا تویی

شافعه محشر کبری تویی

بنت رسول اخت رضای غریب

عمه سادات و پناه غریب

قم حرم امن خدای ودود

جلوه پاکی و خلوص و سجود

قم حرم اخت رضای رئوف

مامن و ماوای خدای رئوف

-------------------------------------------------



سال هزار و سیصد و شصت و هشت

گلبن بختم به شکوفه نشست

نیمه گم گشته باغ دلم

زد شرری بر دل و بر حاصلم

روز غدیر شه دلدل رسید

جشن وصال گل و بلبل رسید

شیرین و فرهادی به هم رسیدن

خوشه ای از رحمت حق رو چیدن

حاصل این زندگی پر فروغ

هست سه فرزند شلوغ و پلوغ

مطهره محمد و فاطمه

صل علی محمد و آله

-----------------------------------------------

کربلای جبهه ها یادش بخیر

روزای خوب خدا یادش بخیر

سنی نداشتم ولی تکلیف بود

دشمن ما در پی تحریف بود

چند باری هم توفیق جبهه ام بود

جبهه که نه مدرسه عشق بود

عشق خدا به امر پیر خمین

پیشانی بندامون همه یا حسین

ذکر لب بچه ها یا فاطمه

رمز شبای حمله یا فاطمه

چناره مجنون سقز و شلمچه

دو کوهه و مریوان و حلبچه

جبهه و گریه های عارفانه

جبهه و رازهای خالصانه

جبهه و مستی وصال معبود

جبهه و ایثار و رکوع و سجود

یاد تموم شهدایش بخیر

یاد غلام نریمانش بخیر

یوسف بسان شیر نینوا بود

فرمانده رشید جبهه ها بود

حسین همچو مرغ دشت بلا

پرکشید و رفت طرف کربلا



نکته: برخی از کلمات اشعار با لهجه کردی بیجاری آمده است.

 

 



مسعود صفی یاری ::: چهارشنبه 92/12/28::: ساعت 8:51 عصر نظرات دیگران: نظر

نماز و دعا زیر آتش دشمن

در جزیره مجنون که بودیم نمازها را حتی الامکان به جماعت می خواندیم و آنهم با تعقیبات مفصل ، دعای فرج و تسبیحات حضرت زهرا(س) و بعد از اون هم دعای معروف ( خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار) و ... اما نکته مهم این بود که نمازها در حالی اقامه می شد که صدای شلیک و انفجار توپ ها و خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد و سنگرها از صدای مهیب انفجارها به خود می لرزید ،اما رزمندگان اسلام چنان با آرامش و متانت نمازها را به جماعت می خواندند که گویا در امن ترین و آرام ترین نقطه روی زمین هستند.

بعضی وقت ها که بین دو نماز سخنرانی می کردم صدام در صدای غرش گلوله ها و انفجارهای اطراف سنگر گم میشد و گرد و غبار انفجار داشت به شدت به داخل سنگر و سر و روی بچه ها می ریخت اما آنها خم به ابرو نمی آورند.

قرائت دعای کمیل ، دعای توسل و مخصوصا زمزمه زیارت عاشورا همراه با غرش انفجارات و گلوله باران دشمن هم صفای خودش را داشت ....السلام علیک یا ابا عبدالله ...یاابا عبد الله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم ...اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد....انگار در کربلا هستی و در مقابل جبهه یزیدیان ....



مسعود صفی یاری ::: دوشنبه 92/12/26::: ساعت 10:6 صبح نظرات دیگران: نظر

مسافر کربلا

جوانی بود سر به زیر و کم حرف ، مودب و خوش اخلاق ، از یه مسیر که رد می شد برای برگشتن مسیر دیگری رو انتخاب می کرد .می گفت: نمی خوام تو یه مسیر دوبار دیده بشم. لذا هر وقت برای اقامه نماز جماعت به مسجد جامع می رفتیم برای برگشتن راهمون دورتر می شد . هر دو عضو پایگاه بسیج حضرت ولی عصر (عج )مسجد جامع بودیم.

با هم نگهبانی می دادیم با هم کشیک می ایستادیم و در مراسم و محافل شرکت می کردیم.

اسم شناسنامه ای اش فریدون بود، فریدون عذیری، ولی او دوست داشت به جای فریدون حسین صدایش بزنن ، لذا تا او را فریدون صدا می زدی می گفت ، بگید حسین. اسم حسین قشنگه، واقعاً عشق به امام حسین (ع) از سرو رویش می بارید . لذا تا خودش رو شناخت رفت جبهه ، اونم نه یک بار و نه دوبار و نه سه بار – درس و مدرسه را رها کرد و شد جبهه ای ، پدر که نداشت ، مادر پیری داشت که همیشه چشمش به راه بود تا حسین از جبهه برگرده ، بر می گشت ، اما چند روز بیشتر نمی ماند و دوباره عازم جبهه می شد .

مادر بیجاره طاقتش طاق شده بود ، یه روز اومد پیش من گفت : مسعود جان ،تورفیق صمیمی فریدونی ، این دفعه که از جبهه اومد با او صحبت کن که دیگه بسه، او سهم خودش رو رفته، دیگه بمونه پیش من و خانواده، درسهاش را بخونه ، گفتم: چشم ، صحبت می کنم ولی بعیده گوش به حرفم بده....

این دفعه که اومد مرخصی ،گفتم: حسین جان ،مادرت خیلی نگرانه ،دلواپسه ،الحمدلله خیلی ها جبهه هستن ، تو هم که بارها رفتی و وظیفه ات رو انجام دادی ، به خاطر مادرت دیگه بمون وبرنگرد جبهه.

حسین تا این جمله ها را از من شنید یه نگاه مخصوص ومعنا داری به من کرد و گفت : آقا مسعود تو دیگه چرا  ، می خوای بچه های رزمنده برن کربلا و من جا بمونم ، می دونی چقدر دلم هوای کربلای امام حسین رو کرده .......

حسین این دفعه هم رفت ، هفته ها بود ازش خبر نداشتم ، گاه و بیگاه مادر پیرش را می دیدم ، ناراحت و افسرده جلو درخانه می اومد و نگاهش به کوچه ، گویا متنظر بود حسین برگرده .

داشتم می رفتم مسجد دیدم ماشین صوتی سپاه مردم رو دعوت می کنه برای مراسم تشیع شهداء... اسم چند شهید رو خواند ... باورم نمی شد ، شهید حسین عذیری...

تنم لرزید با خود گفتم مسافر کربلا، تو به آرزویت رسیدی ،اما مادر پیرت .... طولی نکشید مادر حسین هم از دنیا رفت ، او طاقت دوری حسین را نداشت.

 



مسعود صفی یاری ::: دوشنبه 92/12/26::: ساعت 10:4 صبح نظرات دیگران: نظر

نماز ظهر عاشورا

نامش غلامرضا بود، غلامرضا نریمان ، اهل شهرستان بیجار و از بچه های مسجد جامع چون شغلش عکاسی بود همه به نام غلام عکاس می شناختنش، تازه از جبهه برگشته بود اما تا شنید گروهی از دوستانش عازم جبهه هستند نتوانست طاقت بیاره ، یکی دو ساعت بیشتر به وقت اعزام نمانده بود ، گفت من هم می آم فقط باید برم از خانواده ام خداحافظی کنم و بر گردم. به هر شکلی بود کارهایش رو مرتب کرد و این دفعه هم عازم شد . این بار جبهه غرب ، تو سنگرها همدیگر رو دیدیم، یه بار دیدمش یه کم نگران بود ، گفتم: دوست عزیز سرحال نیستی ؟ گفت: دلم برای دختر کوچکم تنگ شده ...با گروهی که عازم مریوان بودن رفت مریوان و برگشت ، دیدم حسابی شادابه گفتم : چی شده حاج غلام ، سرحال شدی ؟ گفت: دیگه هر چند وقت هم تو جبهه بمونم مهم نیست ، رفتم تلفنی با دخترم صحبت کردم و دلم آرام گرفت...

رفتیم خط ،از بالای یه کوه بلند باید سرازیر می شدی تا به یک تپه برسی ، تپه در تصرف نیروهای خودی بود، بهش می گفتن چناره ، اما اطراف تپه تا چشم کار می کرد نیروهای عراقی بودن ، صدها تانگ و توپ تپه رو محاصره کرده بودن و شب و روز اون  رو می کوبیدن . لحظه ای نبود صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره و تانک به گوش نرسد ، یه روز غلامرضا اومد گفت حاجی وقت نماز ظهره، گفتم: می دونم ، گفت: منظورم اینه بیا نماز جماعت بخونیم، گفتم: حاج غلام مگه نمی بینی همه بچه ها ریز باران گلوله های خمپاره و تانکن. جرأت نداری سرت را بالا بگیری والا سرت رفته.

سنگرها هم که بخاطر اینکه در دید دشمن نباشن از ارتفاع کمی بر خوردارن ، نمی شه ، خطرناکه ، بچه ها جمع بشن احتمال آسیب بیشتره ، مصلحت نیست بچه ها یه جا جمع بشن ، گفت: حاج آقا از شما بعیده این همه تو منبرها راجع به نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) شنیده ایم مگر اونجا امنیت کامل برقرار بود که امام نمازجماعت خوند؟ مگه امام تیر باران نشد؟ دیگه حرفی نداشتم ،گفتم: اذان بگو بچه ها جمع بشن ،اذان گفته شد ، تو یکی از سنگرها جمع شدیم نماز جماعت را به صورت نشسته شروع کردیم صدای گلوله خمپاره و تانک یک لحظه هم قطع نمی شد که صدای غرغر هواپیماهای عراقی و بمباران منطقه هم به اون اضافه شد هر جوری بود نماز را تموم کردیم.

من برگشتم پشت خط ، هنور ساعاتی نگذشته بود که یکی اومد گفت : حاج آقا خبری دارم برات، گفتم : چه خبر ، گفت: غلام شهید شد، گفتم کدوم غلام؟ گفت: غلام نریمان – تازه فهمیدم رمز عشق و علاقه غلام به نماز جماعت اونهم زیر باران گلوله و اقتداء به نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) چی بود . او دعوت شده بود ، آسمانی شده بود و می خواست بانی یه نماز جماعت دیگه بشه ....

 



مسعود صفی یاری ::: دوشنبه 92/12/26::: ساعت 10:2 صبح نظرات دیگران: نظر