روزي جالينوس حكيم به دوستان خود گفت:« مرا نزد فلان پزشك ببريد تا فلان دوا را به من بدهد كه ان موجب درمان من خواهد شد. »
دوستان گفتند:« تو خود استاد و حكيم هستي و بهتر از ما مي داني كه فلان دوا براي درمان ديوانگي است ، تو كه ديوانه نيستي »
جالينوس گفت:« امروز ديوانه اي به من نگاه كرد و مدتي چشمك به من زد و استين مرا به نشانه دوستي انچنان كشيد كه پاره شد . اينها علامت ان است كه بين من و او اشتراكي پيدا شده و از اين رو دريافتم كه بايد درمان شوم. »